برترین‌های قصه‌خوانی انجمن نویسندگان کودک

برترین‌های قصه‌خوانی انجمن نویسندگان کودک

در مراسم بازدید نوروزی انجمن نویسندگان کودک و نوجوان نفرات برتر جلسات دوهفتگی «قصه‌خوانی» این تشکل غیردولتی مشخص شدند.

به گزارش خبرنگار ادبیات ایسنا، لوح تقدیر این بخش انجمن به ترتیب به داستان «زندگی من» نوشته‌ لاله جعفری، «سیخ ماهی» نوشته‌ مسعود ملک‌یاری و «هندوانه بنفش» نوشته نسرین‌نوش امینی تعلق گرفت.

هیات داوران بعد از بررسی حدود صد اثر از داستان‌های خوانده شده در جلسات دو هفتگی انجمن نویسندگان کودک و نوجوان در سال‌های 93 و 94 ضمن در نظر گرفتن شایستگی‌های دو داستان «خرماهای بی هسته، هسته‌های بی خرما» نوشته‌ یگانه مرادی و «داستان‌های نیما» نوشته‌ شهروز بیدآبادی مقدم نظر خود را بدون اولویت بندی به شرح زیر اعلام کرد:

به دلیل تخیل کودکانه و استفاده‌ درست از عناصر فانتزی و فضاسازی مناسب، لوح تقدیر انجمن نویسندگان کودک و نوجوان تقدیم شد به داستان «زندگی من» نوشته‌ لاله جعفری. همچنین به دلیل تناسب و هماهنگی فرم و محتوا، لوح تقدیر این تشکل مدنی به داستان «سیخ ماهی» نوشته‌ مسعود ملک‌یاری تعلق گرفت و بالاخره به دلیل فضای شاد و کودکانه و استفاده‌ مناسب از عنصر رنگ در داستان کودک، لوح تقدیر انجمن نویسندگان کودک و نوجوان به داستان «هندوانه بنفش» نوشته نسرین‌نوش امینی اختصاص یافت .

ریحانه جعفری، محمدرضا مرزوقی و مهدی رجبی از اعضای هیات داوران این بخش بودند.

همچنین در این مراسم که با نکوداشت دکتر مهدی حجوانی از بیان گذاران انجمن نویسندگان کودک ونوجوان همراه بود پیام ایرانی روز جهانی کودک توسط فرهاد حسن زاده خوانده شد. در متن این پیام با عنوان «بیا با هم کتاب شویم» آمده است:

"گفته بودم دوستت دارم و تو باور کرده بودی. خب، من راست گفته بودم و تو دنبال حرف راست بودی. برخلاف آنهایی که همیشه می‌گویند قصه دروغ است، تو قصه‌هایم را باور کردی. تو باور کردی قصه‌ آن لنگه کفشی را که دنبال جفت گمشده‌اش می‌گشت و آخر قصه آن را پیدا کرد. باور کردی قصه‌ آن مرد نقاش را که رویایش را نقاشی کرد، ولی گربه‌ رویایش ناگهان جان گرفت و افتاد به جان موش‌هایی که رفیقِ شفیقِ نقاش بودند. قصه‌ جنگیدن دختری به نام «هستی» را باور کردی. جنگیدن برای رسیدن به صلح. به هستی پنهانِ خودِ خودِ خودش. چه خوب که مرا باور کردی و گوش به قصه‌هایم سپردی.

گفته بودم هر کتاب تکه‌ای از وجود نویسنده است و تو باور کرده بودی. فکر کردم چه خوب است بدانی که نویسنده‌ها جانشان را در کتابشان جا می‌گذارند تا به کتاب جان ببخشند. شاید هم دانستنش برای تو مهم نباشد. چون تو نه با جان نویسنده کار داری، نه با کسی که با نقاشی‌اش قصه را کامل می‌کند. تو با کتاب سفر می‌کنی. بال در می‌آوری و به دنیای پر رمز و راز داستان پا می‌گذاری. و چه خوب است که مسافر این سفر شیرین و پر خاطره هستی. چه خوب است که به من یاد می‌دهی چطور فکر کنم، چطور بنویسم و چطور دوستت داشته باشم.

گفته بودم هیچ نترس و تو باور کرده بودی. گفته بودم من اینجا کنارت هستم تا از دنیای بی‌رحم و پرآشوب آدم‌بزرگ‌ها حرف بزنم. هستم تا دست‌های کوچکت را بگیرم و از خیابان‌های پرهیاهوی این جنگل سرد و تاریک عبور دهم. چه خوب که به من و دست‌های گرمم اعتماد می‌کنی. من اینجایم، در برگ برگ کتابی که به تو شجاعت و جسارت و قدرت می‌دهد. نترس، دستت را به من بده تا در کنار هم قدم بزنیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم و نگاه کنیم و نگاه کنیم و دور شویم و دور شویم.

گفته بودم که روزی این سنگ سیاه و سخت را خواهیم شکست. تکه‌تکه‌اش خواهیم کرد تا زمین آرام بگیرد. آن‌گاه به گلِ همیشه منتظر، بهار را هدیه می‌دهیم، به آن درخت صبور، آفتاب را نشان خواهیم داد و بر منقار آن پرنده‌ غمگین ترانه‌ آزادی خواهیم نشاند. و تو تمام حرف‌هایم را باور کردی. من چه خوشبختم که قصه‌هایم را باور می‌کنی و می‌دانی که من هیچ‌وقت، هیچ‌وقت، هیچ‌وقت به تو دروغ نمی‌گویم.

ما با هم زنده‌ایم، با هم معنا پیدا می‌کنیم. بیا باز هم برویم. نمانیم، نگندیم، نخوابیم، بیا با هم کتاب شویم. مثل دو بال پرنده‌ای شاد و آزاد، تو بگو تا من بنویسم، من می‌نویسم تا تو بخوانی. بیا کتاب را زندگی کنیم. دانایی را زندگی کنیم. خوبی را زندگی کنیم. سفر را زندگی کنیم. بیا کلاغ قصه‌ها را به خانه‌اش برسانیم و آخر قصه بگوییم: بالا رفتیم ماست بود، قصه‌ ما راست بود. پایین آمدیم دوغ بود، قصه‌ ما... راست بود.»


۳۱ فروردين ۱۳۹۵