گفتگو با رجب علی اعتمادی: ادبیات دیگر در برج عاج نیست . دیگر کتاب جاودانه نداریم

گفتگو با رجب علی اعتمادی:  ادبیات دیگر در برج عاج نیست . دیگر کتاب جاودانه نداریم

سالنامه اعتماد - ندا آل طیب: کلاس اول راهنمایی بودم. آخرین روزهای اسفند بود که به طور اتفاقی در مدرسه کتابی جیبی در دست یکی از دوستانم دیدم؛ «کفش های غمگین عشق» و البته نام نویسنده هم برایم خیلی عجیب بود: «ر. اعتمادی». دوستم این کتاب را از دخترخاله اش قرض کرده بود و با موافقت دخترخاله اش که کمی از ما بزرگتر بود، قرار شد در تعطیلات نوروز آن را به من قرض بدهد. او به وعده اش وفا کرد و من هم در همان اولین روز عید کل کتاب را خواندم. اولین کتابی بود که اصلا نمی توانستم آن را بر زمین بگذارم.

سال ها گذشت و من به جز «کفش های غمگین عشق» کتاب دیگری از «ر. اعتمادی» نخواندم. از همان کتاب هم چیز زیادی به یاد ندارم اما نوروز هر سال بی اختیار به یاد «ر. اعتمادی» می افتم و «کفش های غمگین عشق» در آن قطع جیبی جلوی چشمم جان می گیرد. «ر. اعتمادی» نه تنها رمان هایی پرمخاطب نوشته بلکه سردبیر یکی از پرمخاطب ترین مجلات پیش از انقلاب است. او سال ها به عنوان سردبیر مجله جوانان و نیز خبرنگار دبیر و معاون سردبیر روزنامه اطلاعات فعالیت داشته است. «ر. اعتمادی» در خانه اش در شهرک اکباتان به گرمی پذیرای ما شد و با او سفری به گذشته داشتیم؛ از دوره طلایی روزنامه اطلاعات و مجله جوانان تا نوشتن اولین کتاب های پرفروشش. با ما در این گفتگو همراه باشید.

ر. اعتمادی: دیگر کتاب جاودانه نداریم

بسیاری از ما کتاب خواندن را با آثار نویسندگانی چون شما آغاز کردیم؛ اما خود شما با چه آثاری، خواندن را آغاز کردید؟

- نویسنده ای هستم که چهار نسل کتاب های مرا خوانده اند و با آنها زندگی کرده اند. تقریبا از سال 1339 که اولین کتابهای من شروع به چاپ کرد، خوشبختانه همیشه نویسنده پرمخاطبی بودهام و چون در مطبوعات هم کار می کردم، مردم خیلی زود با «ر. اعتمادی» آشنا شدند و حالا هستند کسانی که با موهای سفید مرا بغل می کنند و می گویند با کتاب شما با خواندن آشنا شدیم، عشق را فهمیدیم، عاشق شدیم، ازدواج کردیم ولی فکر نمی کردیم شما هنوز زنده باشید. تقریبا از 34 سالگی ام بود که مردم شروع به خواندن آثارم کردند اما من از کودکی به خواندن علاقه داشتم،

با این که در شهر لار که شهر کوچکی بود متولد شده بودم. این شهر فقط یک کتابفروشی داشت با سی چهل کتاب. تا کلاس چهارم ابتدایی، همه آن کتاب ها را خوانده بودم. وقتی هم آن کتاب ها تمام شد به در خانه مردم می رفتم و اگر کتابی داشتند، قرض می گرفتم و می خواند. در 13 سالگی وقتی به تهران آمدم، عشقم به ادبیات شکوفا شد چون در تهران دسترسی به کتاب خیلی آسان بود و خیلی زود عضو کتابخانه ملی شدم. امکانات مالی ام طوری نبود که بتوانم کتاب بخرم. از همان زمان با آثار بزرگان رمان نویسی و ادبیات ایران و جهان آشنا شدم و هیچ هفته ای نبود که دو، سه داستان نخوانم و اغلب هم به شدت تحت تاثیر داستان ها قرار می گرفتم

اما آن زمان فکر نمی کردم روزی شخصا داستان بنویسم. بیشتر دنبال خبرنگاری و گزارش نویسی بودم. دبیرستانی که شدم مقالاتی برای نشریات می نوشتم و چاپ می شد. اولین شغل و آخرین شغل من روزنامه نگاری بود. آن هم روزنامه نگاری پر رقیب و پر جنجال و با معیار جهانی، نه روزنامه نگاری امروز که اصلا قبولش ندارم. زمانی که در مجله اطلاعات هفتگی کار می کردم، برای اولین بار تصمیم گرفتم داستان کوتاه بنویسم و همین داستان کوتاه به قدری مورد استقبال جوانان قرار گرفت که ناگهان تبدیل شدم به نویسنده روز نسل جوان.

در لار که تعداد کتاب ها کم بود، چه کتاب هایی می خواندید و به واسطه چه کتاب هایی، خواندن را تجربه کردید؟

- کتاب های آن زمان مثلا داستان امیر ارسلان و نظیر اینها بود. تقسیم بندی آثار کودک و نوجوان و اینها نبود. بیشتر گلستان سعدی می خواندم.

در آن سن کم متوجه گلستان می شدید؟

- بله. یادم هست در کلاس چهارم ابتدایی گلستان سعدی را به راحتی می خواندم. حافظ می خواندم و برای مادرم فال حافظ می گرفتم و توضیح می دادم. این مزیت تنها شامل حال من نبود. در تمام ایران چون آموزش و پرورش توجه خاصی به زبان و ادبیات فارسی داشت، در کلاس چهارم دبستان گلستان می خوانیدم که پر از قصه است ولی امروز لیسانسه ها هم توانایی خواندن گلستان را ندارند.

به جز کتابخانه ملی تهران چه راه دیگری برای تامین کتاب داشتید؟

- آن زمان در هر کلاسی اگر 30 نفر شاگرد بود، 20 نفرشان کتاب خوان بودند و کتاب داشتند. ما مرتب بین خودمان کتاب مبادله می کردیم. اگر کتابی می خواستیم که احتمالا توان خریدش را نداشتیم، اجاره می کردیم. شوق کتاب خواندن به خصوص در طبقه متوسط ایران همیشه بوده و امروز هم هست و فقط می توانم بگویم در هر کلاسی که بودم، لااقل دویست جلد کتاب از همکلاسی هایم قرض می کردم و می خواندم.

چه شد که از روزنامه نگاری سر در آوردید؟

- بعد از خدمت وظیفه دنبال شغل می گشتم. سال 1335 هنوز پول نفت وارد بازار ایران نشده بود و پیدا کردن شغل خیلی مشکل بود و نمی توانستید شغلی را پیدا کنید که دوستش داشتید. هر جایی که کاری پیدا می شد همان را انتخاب می کردید. همه جا سر می زدم تا شغلی پیدا کنم. تصادفا یکی از دوستانم که پدرش مشترک روزنامه اطلاعات بود متوجه شد این روزنامه می خواهد برای اولین بار در ایران کلاسی برای تربیت خبرنگار دایر کند. او به من گفت در این کلاس شرکت کنم به خاطر انشاهای خوبی که در مدرسه می نوشتم. برای شرکت در این کلاس ثبت نام کردم اما اصلا امید به قبولی نداشتم چون برای آن کلاس 15 نفر می خواستند و بیش از 800 نفر اسم نویسی کرده بودند ولی در هر صورت در آن کنکور قبول شدم چون سوژه ای را که داده بودند با نثر خوبی نوشته بودم.

ر. اعتمادی: دیگر کتاب جاودانه نداریم

چه سوژه ای بود؟

- این که شما به عنوان خبرنگار رفته اید کشتارگاه. آنجا گاوی که شاهد کشته شدن همنوعانش است، رم و به خیابان فرار می کند و همه چیز را به هم می ریزد. شما این صحنه را تصویر کنید. البته به جز این گزارش، صد پرسش به صورت تست و شامل معلومات عمومی مطرح شده بود و چون همیشه در حال مطالعه بودم، طبیعتا از عهده پاسخگویی برآمدم و از همان سال 1335 به عنوان روزنامه نگار مشغول به کار شدم که تا سال 59 ادامه داشت. در این سال از عالم روزنامه نگاری خارج شدم در حالی که در این کار رکوردی زدم که هنوز کسی آن را نشکسته است. مجله جوانان که خودم در موسسه اطلاعات بنیان گذاشتم به چهارصد هزار تیراژ رسید و به طور مداوم در این رکورد ماند و متاسفانه این رکورد هنوز دست من است.

در آن دوره استادان آموزش خبرنگاری شما چه کسانی بودند؟

- مدت این کلاس دو ماه بود و ما از صاحبان تجربه درس می گرفتیم چون آن زمان بهترین روزنامه نویسان ما تجربی بودند و هنوز هم کار روزنامه نگاری تجربی است. آن دو ماه شخصیت های معروفی به ما آموزش دادند، از جمله آقای عباس مسعودی که بنیانگذار موسسه اطلاعات بود. آقای دوامی سردبیر روزنامه بود، آقایان تورج فرازمند، آقای حجازی که نویسنده بودند و درباره نویسندگی صحبت می کردند، پروفسور سعید نفیسی و ... شخصیت های مختلف برای ما صحبت می کردند. بعد از دو ماه ما را تقسیم بندی کردند و در قسمت های مختلف مشغول به کار شدیم. ما هم در روزنامه از طریق کسب تجربه از دبیران و سردبیرانی که داشتیم به تدریج پا گرفتیم.

شما در کدام حوزه ها کار می کردید؟ ادبیات یا هنر یا حوزه های دیگر؟

- در تمام رشته ها کار کردم. اولین بار مسئول صفحه اخبار شهرستان های روزنامه اطلاعات شدم که هر روز یک صفحه کامل داشت. گزارش هایی که از شهرستان ها می رسید، چون عموما نمایندگان آن زمان روزنامه اطلاعات کم سواد بودند، گزارش ها نیاز به بازنویسی داشت و آن صفحه در تمام حوزه های سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و ... خبر داشت. در نتیجه جزو روزنامه نویسانی شدم که می توانستم در تمام رشته ها کار کنم.

حتی ورزشی. هر حادثه مهمی هم در شهرستان ها اتفاق می افتاد، خودم برای تهیه گزارش می رفتم. این تجربه باعث شد در تمام رشته های مختلف روزنامه نگاری کار کنم و موفق هم باشم از جمله به عنوان خبرنگار اختصاصی مجله اطلاعات هفتگی که آن زمان پرتیراژترین نشریه بود مشغول به کار شدم. هفته ای چهار، پنج رپرتاژ در رشته های مختلف داشتم. حتی برخی از رپرتاژهایم در مجلات خارجی ترجمه و منتشر شد. مدتی دبیر بخش فرهنگی، اجتماعی، هنری ورزشی روزنامه اطلاعات شدم. مدتی معاون سردبیر و سرانجام پیشنهاد راه اندازی مجله جوانان را دادم که چون آثارم بین جوان ها پرفروش بود، پذیرفته شد.

روزنامه نگاری بسیار وقت گیر و انرژی گیر است. با وجود مشغولیت هایی که در روزنامه داشتید، داستان نویسی تان به چه سمت و سویی رفت و چقدر فرصت مطالعه داشتید؟

- معتقدم یک روزنامه نگاریا داستان نویس خوب، حتما باید حرفه ای باشد. یعنی باید تمام وقت و انرژی اش متوجه کارش باشد. آن زمان بیشتر روزنامه نویس ها شغل دوم داشتند چون روزنامه زندگی مادی شان را تامین نمی کرد. البته به تدریج روزنامه ها هم موفق شدند عده ای را خاص خود نگه دارند ولی من از ابتدا با خود عهد کرده بودم جز روزنامه نویسی و نویسندگی که عشق و علاقه من است، به هیچ کار دیگری نپردازم. بنابراین تنها خبرنگاری بودم که از 7 صبح تا 10 شب در روزنامه بودم و کار می کردم.

زندگی تان تامین می شد؟

- بله، چون تمام وقتم را در روزنامه گذاشته بودم. البته هرگز دنبال زندگی اشرافی نبودم. یک زندگی معمولی چون عشقم به کار روزنامه بود و عاشق نوشتن بودم و تمام وقتم صرف کارهای روزنامه یا نوشتن داستان می شد و بسیاری از داستان هایم در فاصله یکی دو هفته تا 6 ماه تمام می شد و مثلا داستان «ساکن محله غم» را که بسیار سروصدا کرد، در بیست و چهار ساعت نوشتم. کارم خیلی سریع بود و ظاهرا هم آنتن ذهنی من با آنتن ذهنی مردم هماهنگ بود چون هر چه می نوشتم، با شوق می خواندند و به چاپ های صد و دویست می رسید. به هر حال وقتی کسی حرفه ای باشد، تمام افکارش متوجه حرفه اش می شود و مطالعاتش هم در این زمینه خواهد بود.

در داستان نویسی می شود از تخیلی خیلی استفاده کرد ولی در روزنامه نگاری همه چیز باید مستند باشد. این تفاوت خللی در کارتان ایجاد نمی کرد؟

- هرگز. اولا چون ابتدا با روزنامه نویسی شروع کردم، عادت کرده ام مثنل هر خبرنگاری بالای سر حادثه بروم و آن را ببینم و بعد بنویسم. این عادت در داستان نویسی هم با من آمد. تمام داستان هایی که نوشته ام واقعی است. داستان تخیلی ندارم. عادت کرده ام که ببینم و بعد بنویسم. این رویه را در بسیاری از نویسندگان مشهور جهانی دیده بودم. مثلا همینگوی بعد از شرکت در جنگ های اسپانیا داستان «زنگ ها برای که به صدا در می آید» را نوشت یا «جک لندن» روزنامه نویس به قطب جنوب رفت و «سپید دندان» را نوشت.

تقریبا بسیاری از داستان نویسان جهان سر صحنه می رفتند یا با آدم هایی که قهرمان صحنه بودند صحبت می کردند. یادم هست داستان «شب ایرانی» که بارها تجدید چاپ شده و مورد تحسین مرحوم جمالزاده پدر رمان نویسی ایران قرار گرفته، برگرفته از یک خبر است که روزنامه ای در آلمان نوشته بود. پسری آلمانی به خاطر دختری ایرانی، دست به خودکشی زد. برایم خیلی جالب بود. آن زمان دختران ما که به فرهنگ می رفتند بیشتر عاشق پسران فرنگی می شدند و این بار دیدم عجیب است، پسری آلمانی عاشق دختری ایرانی شده است. بلافاصله به کمک خبرنگاری که برای مجله جوانان کار می کرد این دختر را پیدا کردم. تمام صحنه های این داستان را دیدم و از دل اینها این قصه خلق شد.

همه قصه های من همین طور نوشته شده است. داستان دیگری دارم به نام «دختر خوشگل دانشکده من» که بخشی از تجربیات من در دوره دانشجویی است یا «کفش های غمگین عشق» که نوشتن آن به ماجرایی بر می گردد که یکی از آشنایان درباره سرگذشت تراژیک دختری در دانشگاه پهلوی شیراز تعریف کرد. بلافاصله به شیراز رفتم و با دوست این دختر صحبت کردم و تمام مکان هایی را که در قصه وجود دارد دیدم و از مجموعه اینها این قصه نوشته شد. همه قصه های من واقعی است. گاهی کسانی می آیند به خانه ام و سرگذشتشان را می گویند که اگر برایم جالب باشد، آن را می نویسم. همیشه عادت داشته ام مثل روزنامه نگاری، داستانم هم مستند باشد.

ر. اعتمادی: دیگر کتاب جاودانه نداریم

جالب است تعداد نسبتا زیادی از نویسندگان پیشینه روزنامه نگاری داشته اند.

- بله، بسیاری از نویسندگان مشهور جهان ابتدا آثارشان در روزنامه ها چاپ می شد، مخصوصا به صورت پاورقی که متاسفانه در کشور خود ما بعضی از نشریات چپ و راست، پاورقی نویسی را تخطئه می کردند در حالی که نمی دانستند امثال ویکتور هوگو، بالزاک، همینگوی، داستایفسکی، رومن رولان، سارتر و بسیاری دیگر پاورقی نویس بودند.

داستان های خود شما هم به صورت پاورقی منتشر می شد.

- چند داستان اولیه من به صورت مستقل اپ شد اما بسیاری از داستان هایم را به صورتپاورقی در مجله جوانان منتشر کردم که بعد از انقلاب هم حدود 12 داستان به صورت مستقل روانه بازار کتاب شد.

ولی اولین داستان های شما در مجلات چاپ شد.

- همینطور است. وقتی در مجله اطلاعات هفتگی خبرنگار بودم، تصمیم گرفتم داستانی بنویسم. آن موقع مجله هر هفته یک داستان کوتاه از نویسندگان مشهور روز چاپ می کرد. من داستانی نوشتم تحت عنوان «گور پریا» که سرگذشت واقعی خودم بود از دوره سربازی در مرز آستارا. انتظار قبول و چاپش را نداشتم ولی چاپ شد و جوان های آن روز چنان استقبالی از این داستان کوتاه کردند که شدم داستان نویس جوان ها و اگر چاپ نمی شد، هرگز وارد عرصه نویسندگی نمی شدم. بعد هم شش داستان کوتاه برای مجله نوشتم و به عنوان «دختر خوشگل دانشکده من» که سال 39 چاپ کردم.

پس از آن تصمیم گرفتم داستان بلند بنویسم. اولین داستان بلند من «تویست داغم کن» بود که اسمش عجیب و غریب و سوژه اش هم غیر عادی بود و چون خودم جوان بودم و در دسته های جوانان بودم و جوانان آن روزی حرف های تازه ای می زدند که برای جامعه آن روز ایران قابل هضم نبود، آن را به صورت داستان نوشتم که خیلی سروصدا کرد. آن زمان تیراژ کتاب 1000 نسخه برای یکی، دو سال بود اما این کتاب در یک هفته 5 هزار نسخه اش فروش رفت و بعد به بی نهایت چاپ رسید. کتاب دومم «ساکن محله غم» بود که برای نوشتن آن سه ماه در «شهرنو» زندگی کردم، با لباس مبدل و قیافه درب و داغون و خودم را وارد زندگی ساکنان این محله کردم.

به شما اعتماد می کردند؟ می دانستند روزنامه نگار هستید؟

- هرگز متوجه هویت من نشدند. خودم را یک بارفروش معرفی کرده بودم و البته چون آدم ورزشکاری هم بودم و شجاعت وارد شدن به درگیری ها را داشتم، از طریق آشنایی و درگیری با جماعت تیغ کش و گردن کلفت، خودم را به آنان قبولاندم و آنان مرا به این محله بردند و «ساکن محله غم» از آثار پر صدای من بود که هنوز هم به صورت قاچاق بی نهایت چاپ می شود.


۰۶ ارديبهشت ۱۳۹۷